چیز
هایی که می‌خوانید عموما پاراگراف و یا چند خط از داستان ها و گاها روزنوشت هایی هستند که نوشته ام.

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۲

84

       واقعیت دردناک تضاد : سفید و سیاه ، خوش‌بختی و بدبختی ، باچارگی و بی‌چارگی ، لبخند و گریه  ، مهربانی و خشم، آسمان و زمین و ... زمانی شکل گرفته که بشر شب را در مقابل روز قرار داده است . فارغ از این‌که به بودن در مرز تک تک تضادها ، بودن در مرز هرچیزی فکر کرده باشد ، اگر اینطور بود ، اگر از درد به بی دردی رسیده بودند ، اگر از ظلمت به روشنایی رسیده بودند.حال چنین " تضاد " ی وجود نداشت ، اینطور بود که عدم سیاهی در مقابل سیاهی ، عدم بدبختی در مقابل بدبختی و ... قرار می‌گرفت :
 " امروز چطوری دوست من ؟ -بد نیستم ، حس عدم بدبختیِ غیر تلخی دارم . "

 و بعد  تـــضـــاد  زمانی بود که در مقابل هر دوی آسمان و زمین واژه‌ی  " تعلیق "  قرار می‌گرفت.

میم / م.ع

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۲

82

چشم هایم را می‌بندم

از روی شانه ام بپر

پرهای تو آسمان می خواهند ؟

برو

و بیهوده به کم قانع نشو

اوج بگیر

فریب آیینه‌ها را نخور

شیشه ها دروغ می گویند

این اتاق یک پنجره ی باز بیشتر ندارد

حواسم نیست

پرواز کن

لب بامی بشین ، نفسی تازه کن

و ببین

این پوچ‌آباد را

من هم خیال می کنم خوبی

زندگی با گنجشک ها

وسعت پرواز

و حضورت ، زندگی شیرینی‌ست که من

وقت ِ خوابم می‌بینم

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

81

چهار سوی چهار راه ولیعصر در زیر زمین به یکدیگر دوخته می شوند تا سیل بی امان و شتاب زده مردم دور از تصویر و تصور چنارهای بلند و عمارت تئاتر شهر راه خود را به آنسو باز کند. به تصویر لانه مورچگان می ماند مورچگان سرباز،مورچگان کارگر،مورچگان هنری و ازدحام بردن دانه ها به لانه ها (خانه ها) . دوست من سر می رسد و همراه او به یکی از حفره های تئاتر شهر فرو می رویم .

80

انگار بنا به انسان بودنم مجبور باشم به قبول اختیار ، فلذا برای امتداد حیات و دوری از چنان بیچارگی‌هایی باید چیزهایی را ببرم ، من جمله لذت .

چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۱

79

رفتم دکتر . یک خانوم زیبای متخصص اعصاب و روان . گفت که دچار افسردگی شدم و ادامه داد که که این ها عوارض چیزهایی‌ست که او نمی‌داند. پرسیدم " تا کیِ ؟" جواب داد اینطور پیش میره گاها .
بعد که داشت دفترچه را پر می‌کرد به این فکر کردم که چه بی‌تفاوتم و او هم انگار من باشم که زن شده و متخصص اعصاب و روان .
تظاهر کردم که کاملا و بدون هیچ نقطه مبهم و سوالی متوجّه چیزی که می‌گوید هستم .
بعد ساکت ماندیم تا اینکه موقع خروج گفت "به امید دیدار" ، به این فکر کردم که عادت است و بعد در حالی که لبخند می‌زدم به منشی گفتم " به امید دیدار" .

78

و بعد ، از گذشتن از تو دیگر چیزی نمی‌گذرد ، " گذشتن " ی که در همان " گذشتم" می‌ایستد و دیگر صرف نمی‌شود .

77

پرسید : تو چی ؟
گفت : هستم .
و این "هست" تمامی هستی‌شان بود .

76

همیشه به خودم پیله کرده‌ام
به این ‌، که لب‌خند بزنی
به تو ، تا کنارم باشی
به زمان ، تا هوایم را داشته باشد
به جنس پیله ها ، که با هم فرق می‌کنند

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۹۱

75

کسی باشد
که از سلام ایشان
بوی آرامش بیاید

74

دست‌هایم توی جیب‌ شلوارم می‌خزند،سرم در یقه فرو می‌رود،کتف‌هایم جلو می‌آید و ناخودآگاه خودم را بغل می‌کنم . خیال در حوالی صفر درجه یخ نمی‌زند ، زل می‌زند . منِ سرما زده نگاهش بی اختیار دوخته می‌شود به نگاهی و در آنها فرو می‌رود با احتیاط از کنار خاطرات می‌گذرد ، با اشتیاق به این روز و آن روز سرک می‌کشد و در آخر به دری می‌رسد که در گرمای پشتش کسی هست شبیه خودش ، لبخند می‌زنم و می‌پرسد "به چه می‌خندی؟ " .

73

می‌گوید تو بی‌خیالی ، نمی‌فهمد من اگر بی‌خیال نباشد منِ نرمالی نیست . می‌گوید تو هرگز کمک نمی‌کنی، هر وقت نگران چیزی است ، غر می‌زند که چرا وقتی من دارم از نگرانی می‌میرم ، تو برای خودت روی تخت کاناپه ولو می‌شوی، نمی‌تواند درک کند که من همیشه از او خسته‌تر هستم . خودش هر چه قدر هم که خسته باشد ، دراز نمی‌کشد ، اما من اینطور نیستم و مثلا اگر شیر آب چکّه کند بجای محکم کردن آن می‌توانم ساعت‌ها به آن خیره شوم .

- فرد / مـ . ع

72

درختی باشی
سرو
به سمت آسمان که می روی
وقتی چشمانت در
چشمان خورشید غرق می شود
ایمان می‌آوری
که تنها آمده‌ای
و تنها نمی روی

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۱

71

باران به تو می‌ماند
چنان ریز کارانه
که درباره‌اش نمی‌توان گفت
این شباهت
در روزهایم آمیخته
و این باور که
گل را به گلستان
پیشکش نمی‌کنند
و نور را
به خورشید

70

زمان برای من است
می‌گذرم
از آنچه میبینم از آنچه
نمی‌بینم
من لحظه‌هایم را
هر لحظه
چهره به چهره تو
زندگی می‌کنم

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۱

69

اینکه حالا اینطور شده خواسته من نیست ، اگر به من بر می‌گشت از حالا تا سگ سال دیگر هم نمی‌خواستم چنین بشود . گیر کار اینجاست که اختیاری نیست . اگر به من بود می‌خواستم سنگی باشم سر راه یا درختی که میداند سبز شدنش ، زرد شدنش ، اختیارش نیست . دلی ندارد که به بهانه میوه سر بهار صابونش بزند . اگر می‌دانستم از همان روز اول اعتصاب غذا میکردم بعد می‌گفتند بنده خدا فلانی بچه‌اش چند روزه مرد ، نه تاسفی می‌ماند نه ناامیدی نه بعدها کسی چنین چرتی می‌نوشت .

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۱

68

دستم را گرفته ، دستِ راستم و محکم می‌کشد ، زمین می‌خورم ، زانویم جر می‌خورد ، بلندم میکند ، احساس می‌کنم زانویم خون می‌آید اما نگاهش هم نمی‌کنم ، اهمیت نمی‌دهم و همش دست میکشم تا پارگی را پنهان کنم . دستم را گرفته است ، دستِ راستم ، محکم می‌کشد ، می‌گوید : ولش کن ، پاره شد که شد ، اون یکی هنوز سالمه .

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱

66

به پایان که نزدیک می‌شویم 
 خاطراتی نمی‌ماند
 فقط بو‌ها ، بوی گند کتوکنازول
 بوی سوختن برگ‌های سر پاییز
 بو‌یِ کسی
 دردی هستند که زمان جا می‌گذارد

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱

65

نگاهش را از من برگردانده بود ، بالا را نگاه می‌کردم  شاخه های بالاییِ چنار بین بقیه چنار ها را . روی یکی از شاخه ها کلاغی نشست ، از پایین کلاغ برایم جذّاب‌تر بود . پشت کلاغ و شاخه‌ها ، ابری تنها در حرکت بود  و همزمان تغییر شکل می‌داد ، اوّل شبیه یک بادمجان دلمه‌ای بود ولی بعد شبیه وال شد . دوست داشتم شکل وال بماند و همینطور به راهش ادامه دهد اما کمی بعد شبیه قندان پایه دارِ مادربزرگم شد . انگار در سکوتمان درون چیزی افتاده باشم ، حسِ آن روزها که پنج‌شنبه ها با پدرم می‌رفتیم پارک ، غاز می‌شماردیم را داشتم .
پنجره روبه‌رویی باز شد زن میان‌سالی کهنه‌اش را تکاند و بعد همینطور که من ناخودآگاه به او خیره بودم او هم به او خیره شد .

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۱

64

کسی از این توده‌ی تعلیقِ بی سرانجام در امان نمی‌ماند و مِه پیش می‌آید. حتی زن ساده خانه‌دار که قابلمه را تا نصفه پر کرده و کسی قدرِ او به بعد یقین ندارد ، به هویجی که تا نیمه پوست کنده شک می‌کند .

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

62

صبح بیدار شوی ، هیچ دلیلی برای بیدار بودنت نباشد و انگیزه ای برای خوابیدن دوباره ، احساسی شبیه به پوک بودن چیزی .

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

61

دستان او همیشه سرد بود ، بر خلاف من که انگار مادر زاد تب دارم.دست چپش را بلند کردم و آن را به پیشانیم چسباندم ، شقیقه ها و بعد گونه.مدتی طولانی به همین حالت می ماندیم تا دستانش تب کند . در این حال که انگار نیمه خواب بودم،همه هستی ام در این لمس و این حس که می توانست زندگی باشد،فشرده و جمع می شد .

60

هیچ کس تا به حال به من لب‌خند نزده ، غیر از مادر بزرگم که آن هم به همه لب‌خند می زند . روی تشکچه ی تیره رنگش می نشیند و به هر کس که لحظه ای نگاهش را می شکند لب‌خند می زند .

59

این روزها می توان بی هیچ ترسی برای نادانی از دست رفته احساس حسرت کرد . چند سالی سر کردن در حالتی که شاید بتوان "عدم نادانی" دانستش کافیست تا دل تنگی غریبی نسبت به آن پیدا کنی .

58

در آیینه می بینمت که می روی ، هر لحظه دور تر ، نا آرام تر و این جمله در سرم خورد می شود که "اجسام از آنچه در آیینه می بینید به شما نزدیک ترند."

57

تو نباشی ، من از این وسعت بیهوده ی روز سخت می رنجم .

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۱

54

همیشه کنار پیرمردِ کوری که با ویالونش عصر ها سر چهاراه آهنگ های غمگین میزد می ایستاد.
آن روز چند بچه از راه رسیدند:
- اگه گفتی این چندتاست؟ این یکی چی؟
- لباس تن این پسره چه رنگیه ؟
پیرمرد در آن لحظه انگار که بینا تر از هر آدم بینای لعنتی ای باشد فقط لبخند میزد .
بچه ها هم چنان اصرار داشتند : این پژوئه چی ؟
انگار که تفریح هر روزشان باشد .

از آن تابستان از بچه ها متنفر شد .

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

53

پدرم که به جنگ رفت من هنوز به دنیا نیامده بودم . وقتی فهمیدم می جنگد تعجّب کردم چون ما با هیچ کس در حال جنگ نبودیم .او در این جنگ نه جانباز شد نه شهید ، فقط بیست و سه سال است که خسته است چون همانطور که می دانید پول فتح کردنی نیست .

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۱

52

یک ساعتی بود همینطور در ایستگاه مترو نشسته بودم ، کسی آمد ، نشست کنارم و گفت :
«بعضی وقت ها از خودم می پرسم که این مردم تو ایستگاه مترو منتظر چی هستند ؟! این قطاری که الان رفت سومی بود که سوار نشدید . »
اینطور نبود که نخواهم چیزی بگویم ، نمی دانستم چه بگویم . چند لحظه منتظر نشست ، بعد ناامید شد و رفت .
مردم نمی دانند که انسان ممکن است در چه نوع انتظارهایی به سر ببرد . آدم در انتظار همه چیز می تواند باشد همه آنچه که درون هیچ است . بله ، مردمی هستند که در انتظار هیچ به سر می برند .

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۱

51

ساعت 3 صبح است ، نمی توانی بخوابی ، همینطور دراز کشیده ای و آنقدر ذهن ات آشفته هست که حتّی توانایی فکر کردن هم نداری . جلوی اندوهت را سد کرده ای و در خودت فرو برده ای . بیشتر از هر وقت دیگری دل ات برای او تنگ شده چون او تنها کسی است که تو را آنقدر می شناسد که می داند چه چیز هایی باید از تو بپرسد . آنقدر شعور دارد تا مجبورت کند چیز هایی درباره خودت به زبان بیاوری که اغلب از چنگ فهم خودت هم فرار می کرده اند.به این فکر می کنی چقدر می توانست بهتر باشد اگر به جای اینکه ساعت 3 صبح تک و تنها در اتاقی تاریک بنشینی، کنار او بودی .
بعد از چند ساعت خستگی تو را از پا در می آورد ، وقتی در حال به خواب رفتنی سپیده زده است و پرنده ها شروع کرده اند به خواندن . می خواهی تا جایی که می شود بخوابی ، ده ساعت ، دوازده ساعت می دانی که تنها دوای دردت فراموشی است.
بعد از دو ساعت و نیم خواب ، زنگ خوردن پیاپی ساعت بی اختیار چشمانت را باز می کند ، بلند  می شوی خودت را در آیینه می بینی ، انگار تمام دیشب را زیر ضربات سنگین پتک طی کرده ای یا که صد ها کیلومتر با اسب روی زمین های سنگلاخ ِ خاکی کشیده شده ای .
بعد از فرو رفتن یک روز طولانی در فضای خفقان آور بیرون ، به خانه باز میگردی ، بعد از نیمه شب همه یک به یک می روند که بخوابند ، پدرت هم بالاخره می رود و باز ساعت 3 می شود .

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۱

50

یک روز گرم تابستانی که آفتاب وحشیانه به فرق سر آدم می کوبد،روز محشری برای تاملات فلسفی است.آن وقت است که سوال ها باید ساده و اساسی باشند . رو به هر اندیشه ای که بیاوریم بسیار جدیست و بیان آن دشوار ، تقلایمان برای چپاندن آن ها درون ظرف زبان ، عین تقلای نهالِ داخل باغچه جلوی در است برای قد کشیدن.هر چند مطمئن نیستم اگر چنین موقعیتی پیش بیاید اینطور نباشد که ساکت بنشینیم و سیگارمان را در سکوت محض بکشیم ، شاید هم گاه و بی گاه یکی مان در آید که : « گرم است » .

49

آدم می تواند خیلی خوب باشد و کار های شرافتمندانه انجام دهد اما در آخر تعداد کسانی که به مراسم خاکسپاری اش می آیند رابطه مستقیمی با آب و هوا خواهد داشت .

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۱

48

" پنجره چیز خوبیه. "
منولوگ احتمالی یونس در شکم نهنگ .

47

" تابستان می توانست از یک شعر خوب شروع شود که آن دوست بلد بود چطور بخواند تا دل آدم را بلرزاند یا از قصه ای که بلد بود چطور تعریف کند که زبانت بند بیاید . تابستان می توانست از یک داستان که با هم می خواندیم از گردش های یک روزه اطراف شهر ، تابستان می توانست از تولّد او شروع شود. "

46

نشسته بودم جلوی همان بانک ، قهوه ای ها همینطور تکه تکه روی هم می افتادند. پدر که بچه را سر پا گرفته بود مدام سر می چرخواند و تکرار می کرد : "بابا جون پی پی نکنی ها ، فقط جیش " .

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

45

دستش خودش را درد می گرفت
سیلی را که زد
دیگر دست از سر آن دست دردسر ساز برداشت
و راست دست شد
تا آخر عمر

44

آن ها به من گفتند طولی نخواهد کشید
افکارشان کوتاه است
ذهن هایشان کند
از هیچ ، هیچ چیز نمی دانند
که اگر می دانستند
در لحظه ، زمانِ سکوتشان بود

43

همه چیز به پایین می افتد
مقابل چشمان من
چراغ ها خاموش می شوند ، یک به یک
در حالی که نشسته ام
و نمی روم
چون رفتن یعنی از دست دادن این منظره

42

دیروز هنوز هم در امروز ادامه دارد ، داستان کسی است که می داند فردا به جز سه شنبه دوّمِ خرداد نود و یک هیچ روز دیگری نیست .

41

ادبیات را برای این دوست دارم كه رويا ببينيم. اگر واقعيت مي خواستم سرم را از پنجره بيرون مي كردم،  ادبیات حتي در واقعي ترين شكلش، یک رویاست چون واقعيت را فشرده ميكند و به واسطه داستان ، خواننده را در موقعیتی قرار می دهد که با واقعیت زندگی او فاصله بسیاری دارد . نه فقط ادبیات بلكه انواع هنر دارد همين كار را با من مي كند، روياپردازي .

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۱

40

در یک لحظه تمامی چیز هایی که در طول این سال ها توی ذهنت می چرخیده و همیشه با آنها کلنجار رفته ای می آید جلوی چشمت ، تمامی چیز هایی که اگر چه بدست خودت ساخته شدند اما هیچ وقت آن چیزی نبودند که میخواستی ، در همین یک لحظه مرد می آید و می پرسد " تنها هستید قربان؟ " و در جواب می گویی " نمیدانم " و مجبور شوی درباره چیزهایی که مدت هاست فراموشت شده اند دوباره فکر کنی.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

36

اینجا،
بالاخره کسی پیدا می شود
که سکوتت را
نگاه های ناگهانی به افقت را
تردیدت را
بفهمد
که پرهایت را برای پرواز آماده کند
و مهم نباشد برایش بودن
که ناگهان با نگاهی ،
علامت سوالی بر همه این ها بگذارد !

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

35

تردّت ماشین ها جلوی مدرسه ما وحشتناک بود ، بعد از کشته شدن دو تا از بچه ها بالاخره روی خیابان پل هوایی زدند ، دو ماه بعد یکی از بچه های سابق مدرسه مان را از همان پل حلق آویز کردند .

34

روی شیشه ماشین نوشته بود : "هذا من فضل ربی "
مرد از شیشه جلو بیرون افتاده بود
کاپوت خیسِ خون بود
روی شیشه ماشین نوشته بود : "هذا من فضل ربی "

شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۱

33

گوش های بیرون مانده زن
فکر های بی پروا
سلام ها ، خداحافظی ها ، دست ها
لرزش وقیح تفاله چای ته لیوان
ایست ناگهانی مرد در حال گذر
بلندی شکننده فریاد از ته جان
قاپ های قد و نیم قد ناموزون
شرم خفیف آن دو نفر
آرامش ماهی مریض تهِ تنگ
نمی گذارند تا،
به حال خودم باشم

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۰

32

رفته رفته داشته ای می رفته ای...
رفته رفته راه راه میشوم تمام،
در تمام ندانسته هایم،
در دشت هایِ دانایی و این نادانی هایِ راه راه
رفته رفته داشته ای می رفته ای...

31

اگر آدم با یکی باشد راحت تر می تواند یک روز خاص مثلا دوشنبه ای را سر کند .  تجسم می کنم که کنارِ "یکی" هستم در خیابان ، دارم به قدم هایم نگاه میکنم و باران می بارد . همینطور داریم خیس می شویم .خب ما چتر نداریم . هیچ کدام مان . نه که الان نداشته باشیم ، کلا چتر نداریم .

چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۰

30

بعضی چیز ها مثل لباس زیر می مانند ، فقط خودت حس شان میکنی .

29

تعهدهای خاموش
تعهدهای رنگی،خاکستری و بنفش
تعهد تخت خواب به بیمار
تعهد دمبل به بازو
تعهد خر به نجوای عررر...
تعهدی که آب به پاکی آن قسم میخورَد
تعهد آتش به دست سرد
تعهد بلندگو به میکروفُن
تعهد نقطه به آخر خط
تعهدی که گاه لبخندی بر لبان دوستانش مینشانَد!

28

چیز هایی هست که به آن دروغ می گویند ؛ ضعف یک انسان در بیان حقیقت ، فرد دروغ گو بعد ها به این دلیل که نمی تواند بر طبیعت چیره شود دچار تردید خواهد شد . این یعنی سرچشمه رنج های اجتماعی ، رفتار آن فرد طور دیگری می شود و اصلا حاضر نیست قبول کند چیز هایی که به دست خودش ساخته فقط یک اَدای واقعی بوده از آنچه که درونش می گذشته . این موجب بد بختی اوست ، چیزی که به آن دروغ میگوییم .